اینجا همه چی درهمه
از بودن در این وب سایت لذت ببرید دوستان عزیز
|
|||||||||||||||
از آن تاريخ به بعد من تصميم گرفتم كه هر طور شده دوايي گير بياورم و خودم را از دست فراموشي نجات بدهم. چهار سال تمام اين تصميم را داشتم و هر روز صبح كه از خانه بيرون ميرفتم، با خودم ميگفتم امروز پيش دكتر ميروم و نسخة فراموشي را ميگيرم، ولي شب كه به خانه ميآمدم، يادم ميآمد كه يادم رفته به دكتر مراجعه كنم! آخرين چاره را در اين ديدم كه هر وقت يادم آمد، به رفقا و دوستان و آشنايان بگويم كه يادم بياورند تا روز هشتم مرداد ( البته درست يادم نيست، شايد هم روز پانزدهم تيرماه! ) به دكتر مراجعه كنم و بالاخره هم با اينكه نصف رفقا يادشان رفته بود، چندتاشان يادم آوردند و روز دوازدهم ادريبهشت ( تاريخ درستش فكر ميكنم همين باشد! ) رفتم پيش دكتر. يكي دو ساعت توي اتاق انتظار نشستيم و سر نوبت كه شد، وارد اتاق معاينه شدم. دكتر ... ( فعلاً اسمش يادم نيست ) مرا رو به روي خودش نشاند ( يا شايد هم پهلوي خودش، جايش درست يادم نميآيد) پرسيد : - چه مرضي داري! يك خرده من و من كردم، چون دردم يادم رفته بود. دكتر گفت : - رودرواسي نكن، ميخواي واسه ت دو سه تا پني سيلين بنويسم؟ نميخواد خجالب بكشي ... وانگهي تو تنها نيستي، صبح تا حالا سي چهل تا ديگه هم درد تو را داشتن و اومده ن اينجا و نسخه گرفته ن. لباست را دربيار ببينم حاده يا مزمن! لباسهايم را بيرون آوردم، بدنم را دست كشيد و گفت : - مزمنه، ولي زياد دير نكردي ... يادم آمد كه دو سه سال است مرض ديگري هم گرفته ام و يادم رفته پيش دكتر بروم. بالاخره آن روز دكتر نسخه اش رانوشت. ولي من هرچه فكر كردم، يادم نيامد كه چرا پيش دكتر رفته بودم. حق ويزيت را دادم و از مطب دكتر بيرون آمدم. دو سه روز بعد يادم آمد كه يادم رفته نسخه را از دكتر بگيرم. به خاطرم سپردم كه فردا صبح بروم و نسخه را بگيرم، ولي درد اين بود كه اسم و آدرس دكتر را فراموش كرده بودم! شش ماه از اين مقدمه گذشت ( شايد هم دوسال گذشت، تاريخ دقيقش يادم نيست، آخر آدم كه ضبط صوت نيست كه همه چيز را بتواند به حافظه اش بسپارد! ) چند وقت پيش دست كردم توي جيبم، ديدم يك پاكت پستي دستم آمد. بيرونش آوردم، ديدم تاريخش مال نه ماه پيش است. يادم آمد كه يك نامة فوري است كه براي يكي از دوستانم نوشته ام، ولي يادم رفته نامه را پست كنم! اين نامه مرا به ياد اين انداخت كه حافظه ام ضعيف است! تصميم گرفتم به دكتر مراجعه كنم. اتفاقاً نام و آدرس دكتر حافظه يادم آمد. براي اينكه ديگر يادم نرود، كاغذ و قلم را درآوردم و آن را يادداشت كردم. بلافاصله يك تاكسي صدا زدم سوار شدم. گفت : - كجا برم؟ هر چه فكر كردم يادم نيامد. توي جيبهايم را گشتم و آدرس را پيدا كردم. آن را به راننده دادم و گفتم : - برو به اين آدرس. رانندة تاكسي كمي آن را زيرو رو كرد و گفت : - آقا متأسفانه من هم مثل شما بيسوادم! كاغذ را از او گرفتم و پياده شدم ( بعداً از خودم پرسيدم كه چرا عين آدرس را برايش نخوانده ام! ) تاكسي بعدي را سوار شدم و آدرس را برايش خواندم. تاكسي راه افتاد و مرا به مطب دكتر مورد نظر برد. از تاكسي پياده شدم و رفتم توي مطب. اتفاقاً آقاي دكتر سرش شلوغ بود و سه ساعت و خرده اي طول كشيد تا نوبت به من رسيد. گفت : - دوباره چته؟ مگه نسخة اولي تأثير نكرد؟ گفتم : - دفعة اوله كه من پيش شما آمده م. گفت : - مگه تو همون نيستي كه ديروز اومدي پيش من و نسخه گرفتي؟ گفتم : - واسه چي نسخه گرفتم؟ گفت : - واسه ضعف حافظه. تازه يادم آمد كه ديروز هم دكتر برايم نسخه نوشته، جيبهايم را گشتم و عين نسخه اش را پيدا كردم. با خجالت از مطبش بيرون آمدم كه بروم و دواي نسخه را بگيرم. ديدم يك نفر مرا صدا ميزند. برگشتم ديدم شوفر تاكسي است، ميگويد : - بي معرفت، سه ساعته واسه پونزه زار منو اينجا كاشتي!
شيرين من ! بمان! ناامني ! ناامني ! ناامني ! هر جا كه پا مي گذاري اول به چشمهايت خيره مي شوند و بعد قد و بالايت را برانداز مي كنند و سپس آشكارا فكر مي كنند كه چگونه مي توانند دست به سوي هستي ات دراز كنند . انگار نه آدم ، كه لقمه اي هستي كه در زمين راه مي روي . انگار وسيله اي هستي كه بي چون و چرا بايد لذت ديگران را تأمين كني . عكس جواد را گذاشتم يك طرف و شيشه قرصها را طرف ديگر . گفتم : « جواد ! اين طوري نمي شود . تا به حال هم اگر مي شده ، ديگر نمي شود . به ستوه آمده ام از اين همه فشار ! از اين زندگي غمبار ! از اين مردم نابهنجار ! به ستوه آمده ام از اين ديده هاي دريده ! از اين دلهاي دريده تر و از اين دهانـــــــــهاي بي باك ! تو اگر واقعاً شهيدي ، نمي تواني شانه از زير بار مسئوليت زن و بچه ات خالي كني . رفته اي آن طرف و داري صفايت را مي كني و مرا با دو بچه گذاشته اي به امان خدا . كي عدالت خدا چنين حكمي كــــرده است ؟ كفر است ؟ باشد . خدا خودش مي داند كه من جز او هيچكس را ندارم و به هيچ قيمتي هم حاضر به از دست دادنش نيستم . ولي از مخلوقات خدا تا بخواهي گله مندم ، متنفرم ، منزجرم . ديشب به خدا گفتم ، تو كه مي خواستي اين مردم را نشانم بدهي ، كاش جواد و همسفرانش را نشانم نمي دادي ، كاش يا آن روزگار را نمي ديدم يا اين روزگار را ! بد روزگاري شده است جواد ! كسي آب ، بي طمع دست كسي نمي دهد . آب گفتم : يادم آمد كه آب نياورده ام براي خوردن اينهمه قرص .» بلند شدم . همينطور كه با جواد حرف مي زدم ، رفتم سراغ آب . به ذهنم آمد كه قرص در آب شير بهتر حل مي شود تا آب سرد يخچال . بخصوص اينهمه قرص كه بايد آنقدر حل شود كه هر چه سريعتر كار را يكسره كند . تو هم اگر جاي من بودي ، جواد ! همين كار را مي كردي . شهادت به مراتب آسانتر است از اين زندگي خفت بار . شهادت يك بريدن مي خواهد ازهمه چيز و ... بعد پيوستن . و من مدتهاست كه از همه چيز بريده ام . فقط مانده است پيوستن كه خودم دارم مقدماتش را مهيا مي كنم . شيشه قرصها را داخل ليوان آب خالي كردم و شروع كردم به هم زدن . فرق كار من با شهادت اين است كه شهادت دعوتنامه مي خواهد ولي من سر خود مي آيم . شهادت گذرنامه مي خواهد و من ... ندارم جواد ! مي دانم . من فقط دارم شناسنامه ام را پاره مي كنم . دارم پناهنده مي شوم . پناهنده غير رسمي كه به گذرنامه و ويزا فكر نمي كند ... اين طوري نگاه نكن جواد ! پوزخند هم نزن ! مي دانم كه خودكشي زشت ترين كار عالم است . اما از آن زشتتر و تحمل ناپذيرتر ، ادامه اين زندگي است . تو خودت كه شاهد اين زندگي بودي ، مي ديدي تحمل براي من شده بود عادت . ديدن و شنيدن حرفها و حديثها و نگاهها و برخوردهاي كثيف و ناهنجار . عادت به تحمل نه به معناي عادي شدن اينها ، بلكه به معناي پرهيز از مواجهه با اينها . به معناي كناره گيري از زندگي و صرف نظر كردن از همه چيزهايي كه در شرايط عادي ، ضرورت محسوب مي شود . وقتي كه با ماليدن يك كرم ساده و معمولي به صورتت براي رفع خشكي ، از سوي نزديكترين آدمها مورد سئوال قـــــــــرار مي گيري كه : شما چرا ؟ شما براي چي ؟ شما براي كي ؟ ترجيح مي دهي كه از اصل و فرع ماجرا صرف نظر كني وبا همه چيز همانطور كه هست بسازي . اين را مي گويم عادت به تحمل . از اين مسأله كوچك بگير تا كارهاي بزرگتري كه گردن آدمهاي كوچك و بزرگ است ، آدمهايي كه تا باجشان را نستانند ، كار را از زير دستشان عبور نمي دهند . تو را به جايي مي رسانند كه براي اينكه بتواني خودت را حفظ كني ، از همه چيز مي گذري . از جواز شهرداري و شكايت دادگاه تا وام ضروري حتي حقوق طبيعي و عادي . همه اينها را پذيرفتم ، از كار دوست داشتني ام در بيمارستان دست كشيدم و سوزن به تخم چشمم زدم تا حفظ كردنيهايم را حفظ كنم . ولي حالا احساس مي كنم كه ديگر نمي شود . احساس مي كنم ادامه اين وضعيت ممكن نيست و مرگ شريفتر از اين زندگي است . ديشب برادرت اينجا بود . آمده بود كه به من و بچه هاي برادرش سر بزند . به او گفتم كه كجا بودي اين همه وقت . و نگفتم كجا بودي آنهمه وقت كه جواد مي جنگيد . حرمت گذاشتم ، احترام كردم و به خاطر وصله تو بودن – اگر چه ناچسب – دم برنياوردم . موقع رفتن ، دريده در چشمهايم نگاه كرد و گفت : « كاري ، نيازي اگر باشد در خدمتم . » قاطع گفتم : « هيچ نيازي نيست ، متشكرم . نرفت . ايستاد و ادامه داد : « زن به اين جواني چگونه مي تواندهيچ نيازي نداشته باشد ؟! تو بودي چه مي كردي ؟ من هم همان كار را كردم ؛ تف ! و بعد در را محكم پشت سرش به هم زدم و تا خود صبح گريه كردم . صبح بچه ها را زودتر از هميشه روانه مدرسه كردم و در مقابل نگاههاي سئوال آميزشان گفتم كه مي خواهم بروم پيــــش پدرتان . باز شروع كردند به سئوال كه : جمعه ها مي رفتيم ، با هم مي رفتيم . چرا حالا ؟ چرا تنهايي ؟ گفتم : « دلم گرفته و جز پدرتان آرام نمي گيرد . » آرام شدند طفلكي ها و رفتند و من هنوز مشكلترين تصور برايم همين است كه عصر از راه برسند ، كليد را در قفل بچرخانند ، در را باز كنند و با جنازه بي جان مادرشان مواجه شوند . تصور سختي است . اما از آن سخت تر ، ادامه همين زندگي است . قرصها كاملا" در آب حل شدند و رنگ ليوان را تيره كردند ، با رسوبي سفيد در ته ليوان . ليوان را برداشتم و لا جرعه سر كشيدم . شهادتين را گفتم و در انتظار آمدن مرگ در بستر دراز كشيدم . تصورم اين بود كه ابتدا بايد سرم سنگين بشود ، چشمهايم سياهي برود و بعد در خوابي عميق ، پايم را از اين طرف مرز بگذارم آن طرف ؛ در نهايت آرامش . براي همين ، اين نوع مرگ را انتخاب كرده بودم . مي خواستم خيلي زشت نباشد ، دست و پا زدن نداشته باشد و راه برگشتش هم بسته باشد . سرم سنگين شد ، چشمهايم سياهي رفت اما به خواب نرفتم . از لاي پلكهاي نيمه بازم جواد را ديدم كه وارد اتاق شد چشمهايم را كاملاً باز كردم و مبهوت ، خيره اش شدم . تعجبم اصلاً از اين نبود كه جواد رفته ، چطور توانسته باز گردد . براي اينكه خودم هم قرار رفتن داشتم و طبيعتاً بايد جواد را مي ديدم . اما هنوز بستري كه بر آن خوابيده بودم ، در و ديوار و پنجره اتاق ، ليوان و پارچ آب و جايخي بلور ، همه چيز سر جاي خــود بود ، پس من هنوز بودم ، نرفته بودم ، در اين دنيا بودم و تعجبم از اين بود كه جواد آمده است اين طرف ؟ چطور آمده است ؟ قفل بسته در را چطور باز كرده است .؟ گفتم : « جواد ! چطور آمدي اين طرف ؟» گفت : براي شما اين طرف و آن طرف دارد نه براي ما كه از بالا نگاه مي كنيم .» گفتم : « آمده اي كه مرا ببري ؟! » گفت : « نه ، آمده ام كه ترا بگذارم .» ناگهان بر آشفته فرياد كشيدم : « جواد ! من حوصله اين شوخيها را ندارم ، من كه از همه بريده ام . كاري نكن كه از تو يكي هم قطع اميد كنم .» اخمهايش را در هم كشيد ، از جا بلند شد و گفت : « پيداست يك ذره براي آبرو و حيثيت من ارزش قائل نيستي . » نيم خيز شدم براي نگه داشتن او ، كه نتوانستم . گفتم : » اين ماجرا چه ربطي به آبروي تو دارد ؟ من اين همه وقت ، خودم را به خواري كشيده ام كه آبروي تو را نگه دارم . اين دستمزد من است ؟» ظرف خالي يخ را از گوشه اتاق آورد و دو زانو كنارم نشست و گفت : « شيرين ! امروز پيش برو بچه ها سر افكنـــده ام كردي ! آبرو و حيثيتم را به باد دادي . من همه اين سالها به تو مباهات مي كردم و به صبوري و استقامتت فخر مي فروختم . كاش در تمام اين مدت مي توانستم جاي خالي ات را پيش خودم نشانت دهم . كاش آن شب كه بچه هاي گرسنه مان را با قصه خواب كردي و خودت گرسنه تر سر به بالين گذاشتي مي توانستم جلو افتادن تو را از خودم و جايگاه برتر تو را نشانت دهم تا ببيني كه تناسبهاي دم و دستگاه خدا چگونه است ، تا ببيني كه مقامها و مرتبه هايي در اينجا هست كه حتي با شهادت نمي شود به آن دست يافت اما با كارهايي از اين دست مي شود . » گفتم : « جواد ! هيچ روزنه اميدي وجود ندارد . » گفت : « اگر چشمانت را درست باز كني تماماً روزنه مي بيني . به تعداد آدمهاي روي زمين ، به سوي خدا روزنه وجود دارد . روزنه نه ، ره و شاهراه . اما اگر به دنبال روزنه اي با خلق مي گردي ، نگرد ، به بن بست مي رسي . » گفتم : « تا كي مي شود اين وضع را تحمل كرد ؟ » گفت : چشم به هم بزني تمام شده است . كاش مي شد زمان را از بالا ببيني . از اينجا كه نگاه كني ، يك عمر تمام ، يك روز تمام به حساب نمي آيد . واقعاً نمي ارزد كه اين نصفه روز را در ازاي يك صفاي ماندگار تحمل كني ؟ » سكوت كردم . و او ظرف خالي يخ را پيش رويم گذاشت و دستش را به سمت دهان من پيش آورد . من ناخودآگاه دهانم را باز كردم و او انگشتش را كه به شاخه نوري مي مانست در گلويم فرو برد و من همه آنچه را كه خورده بودم ، بالا آوردم و به داخل ظرف ريختم . مثل فراغت از يك زايمان ، سبك شدم . به تبسم شيرين جواد خنديدم و در حالي كه چشمهايم را از خستگي به هم مي گذاشتم گفتم : » كار خودت را كردي جواد ! ماندگارم كردي . » جواد ، دو دستش را آرام بر روي پلكها و گونه هايم كشيد ، ترشحات آب را از اطراف دهانم سترد و زير لب زمزمه كرد : بمان ! شيرين من بمان ! وقتي به خود آمدم ديدم كه جواد ظرف را خالي كرده است ، اتاق را مرتب كرده و رفته است ، تازه رفته است . تكان خوردن كليد پشت در نشان مي داد كه تازه رفته است . شايد اگر در را آرامتر به هم مي زد ، من به اين زودي هشيار نمي شدم .
داستان جالب قیمت الاغReviewed by حسن on Mar 9Rating:
مرد کشاورزی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با الاغ پیرش در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز الاغ پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان الاغ پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و فورا کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد.پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم. کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟ کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا الاغ را حاضرم بفروشم یا نه !!
داستان هیچ کس زنده نیست... همه مُردندReviewed by حسن on Dec 3Rating:
دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده! در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است: هیـچ کس زنده نیست… همه مُردند
داستان طنز “مسافر اتوبوس”Reviewed by حسن on Aug 21Rating:
یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم. یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی. خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن. اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی… رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟ گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم! نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!
فوتبال در بهشت - داستان طنز
فوتبال در بهشت
یک داستان بسیارعجیبیک داستان بسیارعجیب
داستان آرزوی یک مرد (داستان خنده دار)یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون كه یه جشن كوچیك دو نفره بگیرن.
داستان مرد دست و دلباز (داستان خنده دار)توی اتاق رختكن كلوپ گلف، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمكت شروع میكنه به زنگ زدن.
کوتاه ترین داستان ترسناک جهانکوتاه ترین داستان ترسناک دنیا نیز داستان زیر میباشد که نویسنده ی مشخصی ندارد !
شاگرد زیرك و استاد(داستان باحال)
![]()
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ
![]() ![]() موضوعات
![]() ![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]()
|
|||||||||||||||
![]() |